*پاییزه و تو در حالی که یه پالتوی بلند کرم به تن داری و شالگردن شبرنگی رو سرسری روی شانه هات انداختی داری در پارک قدم میزنی، نوای شکستن برگ های خشک زیر قدم هات گوش هاتو نوازش میده و نسیم ملایم پاییزی مانند مادری دلسوز بر صورتت بوسه میزنه؛ از جلوتر صدای ورق زدن کاغذ میشنوی، ناخودآگاه کنترل قدم هاتو به گوش هات میدی و خودتو روبه روی یک نیمکت چوبی نارنجی میبینی و متوجه یه دفتر قهوه ای روی اون میشی که ورق هاشو به دست نسیم سپرده و تورو به خودش دعوت میکنه، اون رو دستت میگیری و صفحه اولو باز میکنی:
"به نام خالق هستی"
اینجا دفتر خاطرات یه دختر خوبه:>
اگر تو، اینجا و در این زمان این دفترو پیدا کردی بدون اتفاقی نبوده پس یه لبخند مهمون لبهات کن و شروع کن به ورق زدن:]